نویسنده: الف. فلاح
زیر سیم برق، بیرون خانه، چکاوکی آرام، آرمیده بود. بی کوچکترین حرکتی. گویی رنجیده از همه کس و همه چیز، در اندیشهی گذشتهای نه چندان دور، غرق در افکار بی فرجام و غافل از فرجام خویش بود.
از زیر پرهای انبوهش میشد فهمید که کالبد نحیفش، بستر درد و رنجی گران است. جایی در پایین سینهاش شکافته شده بود. زنبورها شیرهی جانش را میمکیدند. تنها من مینگریستم و میشنیدم آواز در حنجره ماندهاش را که در حسرت رها شدن مرده بود.
غروب بود، آسمان از خجالت سرخ شده بود، گویی آسمان برای خودش و زمین، آوازِ ملامت مینواخت آوازی که چون نسیمی ملایم، بر پیکر بیجانِ چکاوک، زنبورها را تاراند؛ چکاوک تنها شد!
و من به حال خود _و نه به حال چکاوک_ گریستم، افسوس خوردم: "کاش جای آن چکاوک بودم؛ کاش از کلبد شکافته شدهی من هم، زنبوری میمکید شیرهی درونم را! کاش من هم مرده بودم، آرام و بی صدا!" و کسی جسدم را زیر سیم برق میدید و میشنید آواز سرکوب شدهام را!
…
آواز چکاوک پر زد و از حنجرهی چکاوکی دیگر نواخته شد!
… آوازِ در گلو ماندهی مرا چه کسی فریاد خواهد کرد؟
نوشتن داستان کوتاه
-
این روزها به طور محسوسی به نوشتن داستان کوتاه رغبت پیدا کرده ام. این حس
شاید بخاطر وجود خاطراتی ست که سال ها در من تلنبار شده، و درست به لحظه ی
خاصی نیاز د...
۶ روز قبل

|