جستجوی مطالب در برگ و باد

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

توهم؛ اسکیزوفرنیا



نویسنده داستان کوتاه "توهم" (و چند داستان کوتاه دیگر، که سعی خواهد شد پس از ویرایش در "برگ و باد" درج شود.) در جلسه‌ای به معرفی هدایت و نقد "بوف کور" پرداخت. پس از این بررسی چند داستان کوتاه در اختیارم گذاشت. آنها را مطالعه کردم، با اجازه نویسنده تصمیم به ویرایش ادبی (در حد ویرایش و پردازش لفظی، بدون هرگونه تغییر در معنا و محتوا) و درج در "برگ و باد" گرفتم. نقد و بررسی آن را بدون هر گونه اظهار نظری بر عهده خوانندگان می‌گذارم.


ت.عظیمی مجاور
توهم؛ اسکیزفرنیا


اسکیزفرنیا
زمان، گاهی دیر می‌گذرد و گاهی زود. گاهی آنقدر زود می‌گذرد كه حتی نمی‌توانم ناخن ترك برداشته‌ام را بچینم یا آ نقدر وقت ندارم كه با یك فوت ناقابل شعله نیمه‌جان و لرزان شمع روی میز را كه تمام شب روشن بوده خاموش كنم. گاهی آنقدر دیر می‌گذرد كه احساس می‌كنم در سه‌گوش دیوار جایی كه لاشه متعفنم به آن تكیه‌داده و سر سبكم بین زانوانم سنگینی می‌كند، قسمتی از دیوار سرد و گچی اتاق شده‌ام یا وقتی پشت میز روی دفتر و كاغذهایم ولو شده‌ام، همان فسیل چند هزار ساله‌ام كه چند روز پیش راجع به آن در مجله مطلب خواندم.

هر روز صبح از خواب بر می‌خیزم، آنقدر وقت ندارم كه شعله شمع را بكشم، لباس‌هایم را می‌پوشم و مدام ناخن ترك برداشته‌ام به لباسم گیر‌می‌كند اما وقت ندارم آن را بچینم. نمی‌دانم چه ساعت روز است، چون در اتاقم ساعت ندارم. بعد سریع به بیرون می‌دوم. حتی گاهی آنقدر وقت ندارم كه در اتاقم را قفل كنم اما هیچ نگران نیستم چون در اتاقم جز مقداری كاغذ پاره، یك تخت و یك میز و چند تا شمع نیمه‌سوخته و یك كبریت، هیچ چیز ندارم؛ حتی ساعت هم ندارم. اتاقم خیلی كوچك است، تختم هم به زور جا داده‌ شده، میزم، میز خیلی كوچك و قابل حملی است.

هر روز صبح از خواب بر می‌خیزم و به دارالترجمه می‌روم و مطالب عجیب و غریب را پاك نویس می‌كنم. چند ساعت كار می‌كنم؛ ناگهان سوزشی عجیب به دلم فرو می‌ریزد. به گمانم باید معده‌ام باشد؛ گاهی آنقدر گیج زمان می‌شوم كه یادم می‌رود باید غذا بخورم و یا شاید از نان و هوا خوردن خسته‌می‌شوم. برای همین گرسنگی را ترجیح می‌دهم. گاهی به لطف دوستانم به سینما یا پارك می‌رویم؛ بستنی یا آب پرتقال می‌خوریم.

شب در بازگشت به اتاقم، در را، راحت می‌گشایم چون صبح وقت نكرده‌ام آن را قفل كنم. در را كه باز می‌كنم دنیای من به جنب و جوش می‌افتد حتی گرد و غباری كه از صبح خاموش مانده دوباره به حركت می‌افتد. به اتاقم می‌روم، لباس‌هایم را از تنم می‌كشم. خیلی وقت دارم به یاد ناخن ترك افتاده‌ام، می‌افتم اما حوصله‌اش را ندارم، فراموشش می‌كنم. بعد شمع را روشن می‌كنم. شمع تنها روشنی اجباری اتاقم است؛ به پنجره اتاقم یك پرده بزرگ سیاه زده‌ام تا از نفوذ نور جلوگیری كنم. نور تنها ماده سیالی است كه در اتاقم حركت می‌كند و به تمام مخفی گاه‌هایم نفوذ می‌كند، آرامشم را بر هم می‌زند، تمركزم را می‌گیرد و چشمم را آزار می‌دهد. روی زمین می‌نشینم، به تخت تكیه می‌دهم و در زمان گم می‌شوم.

چشم‌هایم را می‌بندم و به نشستن غبار به روی بدنم، مژه‌هایم، چروك‌های روی پوستم و حتی روی موهایم تمركز می‌كنم. گاهی از بازی نقش سایه دستانم، شعله شمع به روی دیوار لذت می‌برم. گاهی از خودم چیزهایی می‌نویسم. چیزهایی كه فقط متعلق به خودم هستند. درست مثل سایه‌هایی كه هر جور دلم می‌خواهد تغییرشان می‌دهم؛ چون متعلق به خودم هستند.

≤متن کامل داستان≥