جستجوی مطالب در برگ و باد

چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۸

هست شب

هست شب                                          «نیمایوشیج»
هست شب، يک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است.‏
باد نوباوهي ابر، از بر کوه
‏ سوي من تاخته است.‏

هست شب، همچو ورم کرده تني، گرم دراستاده هوا، ‏
هم از اين روست نميبيند اگر گمشدهاي راهش را.‏

با تنش گرم، بيابانِ دراز‏
مرده را مانَد در گورش، تنگ
به دل سوختهي من مانَد
به تنم خسته که ميسوزد از هيبت تب!‏
هست شب، آري، شب!‏