هست شب «نیمایوشیج»
هست شب، يک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است.
باد نوباوهي ابر، از بر کوه
سوي من تاخته است.
هست شب، همچو ورم کرده تني، گرم دراستاده هوا،
هم از اين روست نميبيند اگر گمشدهاي راهش را.
با تنش گرم، بيابانِ دراز
مرده را مانَد در گورش، تنگ
به دل سوختهي من مانَد
به تنم خسته که ميسوزد از هيبت تب!
هست شب، آري، شب!
هست شب، يک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است.
باد نوباوهي ابر، از بر کوه
سوي من تاخته است.
هست شب، همچو ورم کرده تني، گرم دراستاده هوا،
هم از اين روست نميبيند اگر گمشدهاي راهش را.
با تنش گرم، بيابانِ دراز
مرده را مانَد در گورش، تنگ
به دل سوختهي من مانَد
به تنم خسته که ميسوزد از هيبت تب!
هست شب، آري، شب!