جستجوی مطالب در برگ و باد

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۷

چکاوک


نویسنده: الف. فلاح
زیر سیم برق، بیرون خانه، چکاوکی آرام، آرمیده بود. بی کوچکترین حرکتی. گویی رنجیده از همه کس و همه چیز، در اندیشه‎ی گذشته‎ای نه چندان دور، غرق در افکار بی فرجام و غافل از فرجام خویش بود.
از زیر پرهای انبوهش می‎شد فهمید که کالبد نحیفش، بستر درد و رنجی گران است. جایی در پایین سینه‎اش شکافته شده بود. زنبورها شیره‎ی جانش را می‎مکیدند. تنها من می‎نگریستم و می‎شنیدم آواز در حنجره مانده‎اش را که در حسرت رها شدن مرده بود.
غروب بود، آسمان از خجالت سرخ شده بود، گویی آسمان برای خودش و زمین، آوازِ ملامت می‎نواخت آوازی که چون نسیمی ملایم، بر پیکر بیجانِ چکاوک، زنبورها را تاراند؛ چکاوک تنها شد!
و من به حال خود _و نه به حال چکاوک_ گریستم، افسوس خوردم: "کاش جای آن چکاوک بودم؛ کاش از کلبد شکافته‎ شده‎ی من هم، زنبوری می‎مکید شیره‎ی درونم را! کاش من هم مرده بودم، آرام و بی صدا!" و کسی جسدم را زیر سیم برق می‎دید و می‎شنید آواز سرکوب شده‎ام را!

آواز چکاوک پر زد و از حنجره‎ی چکاوکی دیگر نواخته شد!
… آوازِ در گلو مانده‎ی مرا چه کسی فریاد خواهد کرد؟