جستجوی مطالب در برگ و باد

یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۹

نوروز 90 خجسته

اسفند بسوزيد كه گل از سفر آمد!هنگام كه پگاهان، طراوت شبنم‌هاي نشسته بر گلبرگ‌ غنچه‌هاي نرگس و ياس و لاله، نسيم‌هاي نوازش را به گيسوان بيد و دستان‌ ‌سَرو مي‌سپارد؛ هنگام كه نخل‌هاي قامت افراشته به پيشباز نوعروس شكوفه‌پوش‌ بهار مي‌شتابد؛ هنگام كه نرگس مست، همپاي نارنج و نار و اقاقي، زيباترين و جامه‌هاي سبز و سرخ و سپيد خويش را در صبحگاه نوروزهاي شادكامي برتن گلشن مي‌آرايد، خوشا خندان‌ترين درودها و تهنيت‌ها به گرامي‌داشت فروردين،هر روزتان نوروز، نوروزتان فرخنده و پيروز!

جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

عبید زاکانی شوخ طبع آگاه

عبید زاکانی شوخ طبع آگاه «دکتر غلامحسین یوسفی»
"لوطیای با پسر خود ماجرا میکرد که تو هیچ کاری نمیکنی و عمر در بطالت بسر میبری چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رسن‏بازی تعلم کن؟ تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمیشنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده‏ریگ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد."
جلوهی درخشان ذوق و هنر عبید در نکته‏یابی و انتقادهای ظریف اجتماعی است در لباس طنز و لطیفههای دلنشین و از این نظر در ادبیات قدیم فارسی، یگانه است و بینظیر. این نکته جویی و شناختن نقایص و مظاهر مُضحک و متناقض زندگی مردم از همه کس برنمیآید و زاییدهی استعدادهاست و چشم بصیرت عبید از این موهبت به غایت برخوردار بوده است.
نکتهی دوم ابتکار و نواندیشی اوست. لابد احساس کرده‏اید که لطیفهها، هر قدر هم شیرین باشد، وقتی مکرر نماید، دلپذیر نیست. عبید در هر باب طرحی نو اندیشیده و چنان ابداع معانی کرده که خواننده، نوشتهی او را با شوق تا پایان میخواند از آن جمله است: اخلاقالاشراف، رسالهی دلگشا، صد پند، رسالهی تعریفات و قصیدهی معروف موش و گربه...
بعلاوه بیان طنزآمیز نیز هنری دیگر است. چه بسا ممکن است یک کلمه موجب شود سخن از اوج، به حضیض آید و مبتذل گردد. از این رو مرز میان لطایف و نکات بدیع، و روایات بیمزه، دقیق است. نوشتههای عبید از لحاظ لطف بیان و نیز در قدرت تعبیر چشمگیر است و در اوج بلاغت.
چهارم ایجاز هنرمندانهی اوست. لطیفهپردازی، اطناب و درازگویی را تحمل نمیکند. جای اختصار است و بیان نکتهای به صورت جاندار و پر تاثیر، به نوعی که تمهید و مقدمه کوتاه باشد و فقط در حد لزوم و آماده کردن ذهن، سپس جان کلام که گفته شد. محتاج کلمهای دیگر نباشیم و چیزی بر آن افزوده نگردد.
اما موضوع بسیار مهم دیگر، بینش انتقادی و نظرگاه اجتماعی عبید زاکانی است. وی مردی بوده بیدار و آگاه، اوضاع زمانه را ابداً نمیپسندیده و از آن آزرده خاطر بوده است. خوانندهی روشنبین میتواند در پشت لطیفههای خندهانگیز او، این دلآزردگی را آشکارا ببیند. اگر عبید این دید خاص انتقادی را فاقد بود، ذوق لطیفهپردازش عاطل میماند و حرفهایش چیزهایی میشد از نوع بذلههای دلقکان و مسخرگان که جزءِ "عَملَهی طَرَب" وسیلهی خنده و تفریح اشراف و خواص بوده‏اند.
اما آگاهی و هوشیاری او و حالت مخالفی که نسبت به آنچه دور و برش میگذشته به خود گرفته است. لطیفهها حتا بذلهگویی وی را که ساده مینماید و گاه هزلآمیز به صورت تازیانهای درآورده است که بر پیکر زمانه و محیط خود نواخته و به قول عباس اقبال: "خندهی او، خندهی ترحم و استهزایی است که از سراپای آن حس انتقامخواهی ... نمایان است."
...
هرج و مرج اوضاع، رواج ظلم و جور، فقر و تنگدستی اکثر مردم، افتادن سررشتهی کارها به دست اشخاص ناشایست و سودجوی و خودکام، بروز مفاسد اخلاقی در میان عموم طبقات، به‏خصوص حکّام و ارباب مناصب، عصر عبید را در تیرگی و تباهی فرو برده است چندان که تحقیق در این باب، خود موضوع کتابی مستقل و مفید تواند بود و در اینجا مجال تصویر آن روزگار نیست. در رسالهی تعریفات بسیاری از طبقات مردم زمانه را به همین لحن طنزآمیز، معرفی کرده است. مثلاً:
الجاهل: دولتیار، العلم: بیدولت، النامراد: طالب علم، دارالتعطیل: مدرسه، الواجب القتل: طمغاچی شهر، المحتسب: دوزخی، العسس: آن که شب راه زند و روز از بازاریان اجرت خواهد.
دیگران نیز همه تردامن بودند و گرفتار، از این قبیل:
الصوفی: مفتخوار، البنگ: آنچه صوفیان را در وجد آورد، الشاعر: طامع خودپسند، الندیم: خوش‏آمدگو، البازاری: آن که از خدا نترسد، الخیاط: نرمدست، القلّاب: زرگر، الطبیب: جلاد.
زندگی خانوادگی نیز دستخوش نابسامانیها بود، پس عمر کدخدایی را باطل میشمرد و خانه را ماتمسرا و فرزند را عدو خانگی.
نه تنها مردان بلکه زنان نیز آلودگیها داشتند. خاتون کسی را خوانده که "معشوق بسیار دارد"، کدبانو: آن که اندک دارد، مستور: آن که به یک عاشق قانع باشد.
...
در آن روزگار رسمها و شیوههای مردمی از رونق افتاده بود، هر کس به نوعی بساط ریا گسترده بود و مردم را میفریفت. افراط و تفریط در همه چیز راه یافته بود و نمودار جامعهیی بود، نابسامان. نه کسی به کسی اعتماد داشت و نه میتوانست به مال و جان و ناموس خود، ایمن باشد. حافظ از زبان همهی مردم حساس اهل درد میگفت:
مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب،
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
در چنین محیطی کسی امنیت و آسایش خاطر نداشت. شهرها هر روز به دست قدرتمندی غارت میشد و دست به دست میگشت. "آن که از شمشیر او خون میچکید" با دیگری که پروا نداشت چشم پدر را میل بکشد تا جای او را بگیرد، کجا به احوال مردم تیره روز میاندیشید؟...
بعضی از حکایات ظلم حکمرانان زمان خود را نشان میدهد و مشقّاتی که مردم تحمل میکرده‏اند؛ یعنی یکی از مهم‌ترین مسایل آن عصر را. در این یکی دو قسمت میتوان این نکته را به روشنی دید:
"شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چون است که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار میکردند و اکنون نمیکنند؟ گفت: مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان بیاد میآید نه از پیامبر."
"در مازندران، علا نام حاکمی بود سخت ظالم. خشکسالی روی نمود، مردم به استسقا بیروف رفتند. چون از نماز فارغ شدند، امام بر منبر دست به دعا برداشت، گفت: الهمَّ ادفَع عَنّا البلا و الوَبا و العَلا."
من در میان ظلمات قرن هشتم هجری، سیمای تابناک عبید زاکانی را میبینم با دو چشم روشن و ژرفبین. وجود او و سعدی و حافظ، در آن روزهای سخت و طاقتگداز، دلیل بارزی است بر جوهر لیاقت ملت ایران، ملتی رنج دیده و پُرطاقت و زنده و پایدار.
***
شخصی دعوی نبوت کرد. پیش خلیفهاش بردند از او پرسید که معجزهات چیست؟ گفت: معجزه‌ام این که هر چه در دل شما میگذرد، مرا معلوم است. چنانکه اکنون در دل همه میگذرد که من دروغ میگویم!
شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آن که من به سخن دروغ، از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند!
جنازهای را به راهی میبردند. درویشی با پسر بر سر راهی ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید که بابا در این جا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجایش میبَرَند؟ گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب و نه هیزم و نه آتش، نه زر و نه سیم، نه بوریا نه گلیم. گفت: بابا مگر به خانهی ما میبَرَندَش!
درویشی گیوه در پا نماز میکرد، دزدی طمع در گیوهی او بست. گفت با گیوه نماز نباشد. درویش گفت: اگر نماز نباشد، گیوه باشد!
جُحا گوسفد مردم دزدیده و گوشتش صدقه میکرد؛ از او پرسیدند این چه معنی دارد؟ گفت ثواب صدقه با بزه دزدی برابر گردد، در میانه پیه و دنبهاش توفیر باشد.

یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

هرگز نخواب کوروش، ای مهرآریایی


«سیمین بهبهانی»
دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد!
کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند، آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو، گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا، نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما، تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها، بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز، میهن جوان ندارد

دارا ! کجای کاری، دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند، دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی، فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است، این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس، شیر ژیان ندارد
کوآن حکیم توسی، شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش، ای مهرآریایی
بی نام تو،وطن نیز نام و نشان ندارد