جستجوی مطالب در برگ و باد

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

جام شوکران


دوستی نازنین، اندیشمندی گستاخ در برابر کرنشها از میان ما رفت!
شواهد زیادی بر استقبال او از مرگ وجود دارد تا جایی که برای من کمتر شکی برای نوشیدن جام شوکرا ن توسط او باقی نمی‌ماند:
1- چند ماه قبل از کوچ در جمعی از دوستان در ضمن صحبت بر محور "مرگ" به یکی از دوستان نزدیکش گفته بود: "من همان روزی که به دنیا آمده ام همان روز خواهم مرد!" همزمانی 4 آبان تاریخ تولد و تاریخ درگذشت او!
3- جمله‌ای که برای پست در Draft وبلاگ نگاه Save شده و شاید فرصت پست آن را نیافته است:
"محمد رضا زجاجی ... چشم از جهان کثیف فروبست، ولی «نگاه» زیبای او کماکان در جریان است."!
به تاریخ 2009.10.27 یک روز پس از رفتنش؟ البته یک روز اختلاف در روز مرگ، به احتمال نزدیک به یقین به اختلاف در تاریخ میلادی و شمسی و نیز اختلاف تنظیمات کامپیوتر او برمی‌گردد.
در مراسم چهلم فرزتد بزرگش از دوستان نزدیک پرسید که کدامیک از دوستانش رمز وبلاگ را در اختیار داشته اند؟ البته که جواب منفی بود. چرا که نسبت به رمز وبلاگش بسیار حساس بود و برای حفظ رمز آن مسایل ایمنی را  همواره مد نظر داشت و تنها صهبا این رمز را در اختیار داشت. در ضمن صفت "کثیف" را بارها در مورد دنیا از زبان او شنیده بودیم.
یادم می‌آید با شنیدن خبر کوچ او از کوچه‌های غبارآلود به ناکجاآباد نیستی، به یاد "مرگ سقراط" افتادم!


مرگ سقراط: (دورانت؛ ویل، تاریخ فلسفه، ترجمه‌ی دکتر عباس زریاب خویی)

سقراط به نوشيدن زهر شوکران محکوم شد. دوستان وي به زندان آمدند و به او پيشنهاد کردند که به طرز سادهاي فرار کند زيرا به تمام ماموريني که او را از آزادي مانع ميشدند، رشوه داده بودند. سقراط ابا کرد. او در اين هنگام (399 پ. م.) هفتاد سال داشت و شايد خيال ميکرد که موقع مرگ او فرا رسيده و هيچگاه به چنين مرگ مفيدي دست نخواهد يافت. او به دوستان اندوهگين و گريان خود گفت: "دغدغه به خود راه ندهيد و به خود بگوييد که فقط جسم مرا به خاک خواهيد گذاشت."
افلاطون در يکي از نغز‌ترين و زيبا‌ترين متون ادبيات جهان ميگويد: «پس از گفتن اين سخنان، سقراط از جاي برخاست و براي شستشو به اطاق مجاور رفت و اقريطون با وي بود. سقراط از ما خواهش کرد که در انتظار او باشيم. ما منتظر او مانديم، زماني دربارهي آنچه به ما گفته بود سخن ميرانديم و به آن ميانديشيديم و زماني به فکر غم و اندوه بزرگي که به آن دچار شده بوديم ميافتاديم؛ زيرا به خوبي مطمئن بوديم که کسي را که به جاي پدر ما بود از دست خواهيم داد و بقيهي زندگي خود را يتيم و بي‌سرپرست خواهيم ماند... در اين ميان غروب آفتاب نزديک شد زيرا سقراط مدتي در اطاق مانده بود. هنگامي که از اطاق استحمام بيرون آمد، بنشست. گفتگويي که ميان ما گذشت مختصر بود.
هماندم زندانبان رسيد و رو به سقراط کرده گفت: "اي سقراط من تو را نجيب‌ترين و شريف‌ترين و بهترين کساني ميدانم که تا کنون به اين زندان آمدهاند، از اين جهت من تو را با سرزنش و عتابي که به ديگران ميکردم، ناراحت نخواهم ساخت، زيرا آنها به محض اينکه حکم قضات را داير به خوردن زهر از من ميشنيدند خشمگين ميشدند و به من ناسزا ميگفتند. من ميدانم که حتی‌ در اين وضع تو بر من خشم نخواهي گرفت و خشم تو متوجه جنايتکاران حقيقي خواهد بود که آنها را ميشناسي. اکنون تو آنچه را من ميخواهم به تو بگويم ميداني؛ خداحافظ. سعي کن که اين امر ناگزير را با متانت و بردباري تحمل کني." در اين ميان که اشک از ديدگانش فرو ميريخت پشت برگردانيد و از در بيرون رفت.
سقراط سر بلند کرد و گفت: "خداحافظ، آنچه را گفتي به جاي خواهم آورد." آنگاه روي به ما کرد و گفت: "چه مرد خوبي است، در تمام مدتي که در زندان بودم به ديدن من ميآمد، او بهترين مردمان است و اکنون ببينيد چگونه از روي جوانمردي به حال من افسوس ميخورد و اندوهگين ميشود. اي اقريطون حال از او اطاعت کنيم؛ بگو تا جام زهر را بياورند، اگر ساييده نشده است، زندانبان خود آن را خواهد ساييد."
اقريطون گفت: "اي سقراط به نظر ميرسد که هنوز شعاع خورشيد بر روي تپههاست. من ميدانم که محکومين، مدتي پس از دريافت حکم، زهر را سرميکشند يعني پس از آنکه خوب ميخورند و خوب ميآشامند؛ بعضيها حتی‌ به عشقبازي ميپردازند، پس عجله مکن و هنوز وقت هست."
در اين هنگام سقراط گفت: "اي اقريطون آنها که چنين ميکنند بيدليل نيست، زيرا آنها خيال ميکنند که از اين کار نفعي ميبرند ولي من هم براي اين کاري که ميکنم دليل دارم؛ من در اين که اندکي جام زهر را ديرتر بخورم نفعي نميبينم، اگر اندکي ديرتر بخورم خودم را مسخره خواهم کرد زيرا خود را به زندگي علاقهمند، نشان خواهم داد و از آنچه در نظر من هيچ است براي خود ذخيره خواهم ساخت. اکنون گوش به سخن من فرادار و آنچه ميگويم به جايآر و از آن سرباز مزن!"
پس از اين اقريطون به خادمي که در آن نزديکي ايستاده بود اشاره کرد؛ خادم پير رفت و پس از مدتي با زندانبان برگشت در حاليکه جام زهر به دست داشت. سقراط گفت: "دوست من تو در اينگونه امور مجرب هستي، بگو ببينم تا چه کار بايد کرد؟" زندانبان گفت: "کاري ندارد جز آنکه پس از خوردن زهر مدتي دور زندان بگردي تا آنکه در پاهاي خود سنگيني احساس کني، پس از آن دراز ميکشي و بدين ترتيب زهر کار خود را ميکند." در اين هنگام او جام زهر را به دست سقراط داد. سقراط بدون کوچک‌ترين اضطرابي و بي آنکه صورت خود را در هم بکشد و يا رنگ خود را ببازد، جام را به دست گرفت و روي به زندانبان کرده گفت: "ميشود از اين جام، کمي به خاطر خدايان به خاک بيفشانيم؟ چنين اجازهاي داريم يا نه؟" زندانبان گفت: "اي سقراط، ما فقط به اندازهي خوردن، زهر تهيه کرده‌ايم." سقراط گفت: "مقصود تو را ميفهمم، معذالک فکر ميکنم لازم است از خدايان بخواهم تا سفر مرا از اين جهان به جهان ديگر خوش و خرم سازند. آرزو دارم چنين باشد و دعاي من همين است.” پس از گفتن اين کلمات جام را به لب گذاشت و تمام آن را به خوشي سر کشيد.
بيشتر ما توانسته بوديم که از گريه خودداري کنيم ولي همينکه ديديم جام زهر را خورد نتوانستيم خود را نگه داريم؛ اشک من به رغم من و با حضور سقراط بر صورتم فرو ريخت، چنانکه صورت خود را پوشاندم و به حال خود سخت گريستم زيرا گريهي من بر سقراط نبود بلکه بر پريشاني و بدبختي خودم بود که چنان دوستي را از دست ميدادم. اقريطون نيز پيش از من چون نتوانسته بود جلو گريهي خود را بگيرد، از در بيرون رفته بود. در اين ميان آپولودوروس که دايماً گريه ميکرد، فريادي بلند برکشيد و مشاهدهي درد و رنج او دل ما را ميشکافت. تنها سقراط آرامش خود را حفظ کرده گفت: "اين فريادهاي عجيب و غريب چيست؟ من زنها را از اين جهت بيرون فرستادم که از اينگونه داد و فريادها جلوگيري شود زيرا شنيدهام که مرگ بايد در ميان سکوت و آرامش باشد. آرام و صبور باشيد!"
ما از اين سخنان شرمنده شديم و گريهي خود را نگه داشتيم. سقراط دور زندان قدم ميزد تا آنکه گفت در پاهاي خود سنگيني حس ميکند، پس بر پشت بخوابيد چنانکه زندانبان گفته بود. پس از آن مردي که به وي زهر داده بود به پاي او نگاه کرد و پس از مدتي پاي او را سخت فشار داده پرسيد که آيا احساس ميکند يا نه. سقراط گفت که چيزي حس نميکند. پس از آن ساقهاي او را فشارداد و همينطور دست بالا ميبرد و نشان ميداد که پاهاي او سرد و خشک ميشود. پس از آن سقراط خود نيز احساس کرده چنين گفت: "همينکه زهر به قلب رسيد، کار خاتمه يافته است.” در اين بين سقراط صورت خود را باز کرد (زيرا او روي خود را پوشانده بود) و آخرين سخنان خود را چنين گفت: "اي اقريطون ما بايد خروسي به اسقلابيوس بدهيم؛ اداي اين دَين را فراموش نکنيد."
اقريطون گفت: "ما اين وام را خواهيم داد. آيا ديگر سخني نداري؟" به اين سوال پاسخي داده نشد و پس از يک يا دو لحظه حرکتي کرد و خادم روي او را باز کرد؛ چشمانش بيحرکت مانده بود، اقريطون دهان و چشمان او را بست.
چنين بود پايان کار دوست ما، دوستي که به حقيقت ميتوانم او را بهترين و خردمندترين و درست‌ترين کساني بدانم که تاکنون شناختهام.»

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

 در سوگ یار سفر کرده محمد رضا زجاجی

تولد: چهارم آبان سی و دو
کوچ: چهارم آبان هشتاد و هشت
بزرگ بود و از اهالی امروز بود!
به کام دل زیست و به میل خود از میان ما رفت!
اکنون دیگر در میان ما نیست، با چندین اثر چاپ شده و چاپ نشده، دهها مقاله در زمینه‌ی موضوعهای فرهنگی و اجتماعی در مجلات و نشریات معتبر و اینترنت ، امتیازی که می‌تواند شخصی را از میان انسانهای هم‌عصر خود برکشد و در جایگاه اندیشمندان و خردمندان بنشاند. مورد بی‌مهری جامعه واقع شد, چرا که از زمان خود جلوتر بود. ناگزیر عزلت و گوشه‌گیری گزید.
بر همه‌ی جلوه‌های پر زرق و برق پشت کرد و از آنها چشم پوشید و به گفته‌ی خودش "حقیقت را فدای مصلحت نکرد". با استاد سخن، فردوسی همداستان می‌شویم که:
"سخن را سخندان ز گوهر گُزيد
ز گوهر وَرا پايه برتر سزيد"
در مدت کوتاه نیم‌ قرن، چندین قرن زیست! زندگی او از عمق و محتوا برخوردار بود اگر چه به سن پیری و سالخوردگی نرسید چیزی که از آن وحشت داشت!
اندیشمندی چون او هرگز نمی‌میرد! در تک‌تک نوشته‌هایش زنده ‌است.
روانش شاد!

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

ادبيات و زبان فارسي کاربردي منتشر شد

ادبيات و زبان فارسي کاربردي
به کوشش: محمد رضا عطاری
Attari.mr@gmail.com
چاپ اول: 1388
تيراژ: 1000 نسخه
قيمت: 2800 تومان

این کتاب با همکاری موسسه‌ی فرهنگی فراونگ هنر، برای تدریس "زبان فارسی عمومی" در دانشگاهها منتشر و در کتاب‌فروشیهای معتبر مشهد برای استفاده‌ی دانشجویان و سایر علاقه‌مندان عرضه ‌شد. این کتاب از سه بخش اصلی تشکیل شده است:
- مباحثی در مورد نگارش فارسی، انواع نوشته‌های علمی و کاربردی، گزارش‌دهی، مکاتبات اداری؛
- گزیده‌ی متون نثر و شعر فارسی؛
- نمونه‌ﻯ سوالات متن، آزمون جامع علمي کاربردي و سوالات کنکور تحصيلات تکميلي.
در پیشگفتار این کتاب در ضرورت چاپ کتاب چنین آمده است:
در برنامه‌ي درسي دانشگاهها، براي تمامي رشته‌ها (به جز رشته‌هاي تخصصي زبان و ادبيات فارسي) سه واحد فارسي عمومي، پيش‌بيني شده است. تاليف حاضر پاسخي به اين نياز در زمينه‌ي ادبيات و زبان فارسي کاربردي است؛ اگر چه بسياري تاليفات ارزشمند در اين زمينه توسط اساتيد و صاحبنظران به زيور انتشار آراسته شده ولي به دليل اينکه در اين آثار بيشتر به يکي از جنبه‌هاي زبان (جنبه‌ي ادبي يا جنبه‌ي کاربردي) توجه شده، نگارنده بر آن شد تا مجموعه‌ي حاضر را تهيه و در اختيار علاقه‌مندان قرار دهد. به ديگر سخن در اين کتاب علاوه بر مباحث نظري در مورد نگارش و انواع نوشتهها، که بيشتر جنبهي کاربردي دارد، متوني درج شده که در حوزهي ادبيات قرار ميگيرد.
... نمونههايي از متون نظم و نثر فارسي در اين مجموعه آورده شده است.
... به منظور آشنايي دانشجويان با سوالات آزمون پايان ترم، آزمون جامع علمي کاربردي نيز کنکور تحصيلات تکميلي، نمونهي سوالات به صورت تستي و تشريحي در پايان کتاب درج شده است. در شيوهي نگارش و نشانهگذاري مطالب کتاب، مباحث نظري و متون نثر سعي شده تا حد ممکن يک رويهي واحد اعمال شود. اين موضوع در رابطه با متون شعر و نظم محدوديتهايي را در ويرايش به همراه داشته است.
شايان ذکر است که در نگارش اين مجموعه از کتاب "زبان و نگارش فارسي" -که نگارنده آن را چندين سال در مراکز علمي‌کاربردي تدريس نموده-، همچنین منابع اصلي آن، کمک و بهره‌ي زيادي برده‌ام. از خوانندگان محترم انتظار دارم با راهنمايي و ارايهي پيشنهادات خود، کاستيها را گوشزد تا در ويرايشهاي بعدي اين اشکالات برطرف گردد. نگارنده با ديدهي منت از دريافت هرگونه انتقاد و پيشنهادي استقبال مينمايد. اميدوارم مجموعه‌ي حاضر مورد توجه علاقهمندان قرار گرفته و دانشجويان را مفيد فايده افتد.

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۷

کرم شبتاب

کرم شبتاب و بوزینگان «کلیله و دمنه»
آوردهاند جماعتی از بوزینگان در کوهی بودند، چون شاه سیارگان به افق مغربی خرامید و جمال جهانآرای را به نقاب ظَلام بپوشانید، سپاه زنگ به غیبت او بر لشگر روم چیره گشت و شبی چون کار عاصی روز محشر درآمد، باد شمال عنان گشاده و رکاب، گران کرده بر بوزینگان شبیخون آورد، بیچارگان از سرما رنجور شدند. پناهی میجستند ناگاه یراعه(کرم شبتاب) ای دیدند در طرفی افکنده گمان بردند که آتش است. هیزم بر آن نهادند و میدمیدند.
برابر ایشان مرغی بود بر درخت، بانگ میکرد که آن آتش نیست. البته بدو التفات نمینمودند. در این میان مردی آنجا رسید، مرغ را گفت: رنج مبر که به گفتار تو یار نباشند و تو رنجور گردی و در تقویم و تهذیب چنین کسان سعی پیوستن همچنانست که کسی شمشیر بر سنگ آزماید و شکر در زیر آب پنهان کند.
مرغ سخن وی نشنود و از درخت فرو آمد تا بوزینگان را حدیث یراعه بهتر معلوم کند. بگرفتند و سرش جدا کردند.