نویسنده: الف. فلاح
زیر سیم برق، بیرون خانه، چکاوکی آرام، آرمیده بود. بی کوچکترین حرکتی. گویی رنجیده از همه کس و همه چیز، در اندیشهی گذشتهای نه چندان دور، غرق در افکار بی فرجام و غافل از فرجام خویش بود.
از زیر پرهای انبوهش میشد فهمید که کالبد نحیفش، بستر درد و رنجی گران است. جایی در پایین سینهاش شکافته شده بود. زنبورها شیرهی جانش را میمکیدند. تنها من مینگریستم و میشنیدم آواز در حنجره ماندهاش را که در حسرت رها شدن مرده بود.
غروب بود، آسمان از خجالت سرخ شده بود، گویی آسمان برای خودش و زمین، آوازِ ملامت مینواخت آوازی که چون نسیمی ملایم، بر پیکر بیجانِ چکاوک، زنبورها را تاراند؛ چکاوک تنها شد!
و من به حال خود _و نه به حال چکاوک_ گریستم، افسوس خوردم: "کاش جای آن چکاوک بودم؛ کاش از کلبد شکافته شدهی من هم، زنبوری میمکید شیرهی درونم را! کاش من هم مرده بودم، آرام و بی صدا!" و کسی جسدم را زیر سیم برق میدید و میشنید آواز سرکوب شدهام را!
…
آواز چکاوک پر زد و از حنجرهی چکاوکی دیگر نواخته شد!
… آوازِ در گلو ماندهی مرا چه کسی فریاد خواهد کرد؟
جستجوی مطالب در برگ و باد
جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۷
چکاوک
درج مطلب توسط برگ و باد ساعت ۴:۰۷ قبلازظهر |
دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷
ناصر خسرو قبادیانی
من آنم که در پای خوکان نریزم
مرین قیمتی دُرّ لفظ دری را
در حکایت افسانه مانندی آوردهاند که ناصر خسرو به شهری درآمد و به دکان پینهدوزی رفت تا پایپوشش را وصله کند. در اثنای کار در سویی از خیابان غلغله افتاد. شاگرد پینه دوز برفت، چون بازگشت، ناصر خسرو از سبب غلغله پرسید. گفت هیچ، کسی شعر ناصر خسرو میخاند، مردمان زدندش، شاعر پایپوش خود بخواست. وقتی سبب پرسیدند، در واقع از وحشت اینکه او را بشناسند، گفت در شهری که شعر ناصر خسرو خوانند، نمیتوان بود و بگریخت.
این حکایت، هر چه که باشد، حقیقت یا افسانه، نشاندهندهی وضعی است که دینمداران برای ناصر خسرو، حکیم، شاعر و مبلغ کیش اسماعیلی پدید آورده بودند. پیداست که نه تنها حکومتیان بر او شورانده بودند، مردمان را نیز که پیوسته دستاویز قرار گرفتهاند، علیه او برانگیخته بودند. چنان شده بود که نام ناصر خسرو سبب خصومت میشد، چه رسد به آنکه کسی شعر او را بخواند.>>> ادامه
درج مطلب توسط برگ و باد ساعت ۲:۴۴ قبلازظهر |